جدول جو
جدول جو

معنی تبه گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

تبه گردیدن(مُ شَ رَ)
تباه گردیدن. تباه گشتن. تبه گشتن. هلاک گردیدن:
همی راست گویند لشکر همه
تبه گردد از بی شبانی رمه.
فردوسی.
نخواهم که چون تو یکی شهریار
تبه گردد از چنگ من روزگار.
فردوسی.
تبه گردد آنهم بدست تو بر
بدین کین کشد گرزۀ گاوسر.
فردوسی.
، ویران گردیدن:
تبه گردد آن مملکت عنقریب
کزو خاطرآزرده گردد غریب.
سعدی.
، نابود شدن. محوگردیدن:
ز خورشید واز آب و از باد و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک.
فردوسی.
تبه گردد این روی و رنگ رخان
بپوسد بخاک اندرون استخوان.
فردوسی.
پند تو تبه گردد در فعل بد او
برواره گژه آید چو بود کژ مبانیش.
ناصرخسرو.
، دیگرگون گشتن. فاسد شدن:
گر بخدمت همی کنم تقصیر
تات بر من تبه نگردد ظن.
مسعودسعد.
بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُدَ رَ)
تباه گردانیدن. رجوع به تباه گردانیدن و تباه و تبه و دیگر ترکیب های آن دو شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ اُ دَ)
تباه شدن. ضایع گردیدن. نابودگشتن. از بین رفتن. هبا شدن. هدر رفتن:
در وقت کینه گر بودش بر حسود دست
قهرش چنان کند که هبا گردد و هدر.
عطار
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فریفته شدن. گول خوردن. غره گشتن. مغرور شدن. رجوع به غره شود:
نگردد به گفتار مستانه غره
کسی کو دل و جان هشیار دارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُو زَ دَ)
برنگ سبز درآمدن. سبز شدن:
تا آسمان روشن شود چون سبز گردد آسمان
تا بوستان خرم شود چون تازه گردد یاسمین.
فرخی.
رجوع به سبز شدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ شُ دَ)
سخت درماندن. بجان آمدن. خسته شدن. عاجز شدن:
ز اسبان و مردان بیابان و کوه
اگر بشمری نیز گردی ستوه.
فردوسی.
شب از حملۀ روز گردد ستوه
شود پرّ زاغش چو پرّ خروه.
عنصری.
خداوند فرمان و رای و شکوه
ز غوغای مردم نگردد ستوه.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِپَ شُ دَ)
در تداول، خفیف شدن. خوار شدن. خف ّ. تخوّف. زهف. طاش. طیش، آسان گردیدن. سهل شدن: و بر زبان او سبک گردد گزاردن آن. (کشف المحجوب سجستانی).
- سبک گردیدن از خواب، بیدار شدن از خواب:
بشب چوخفته بود مرد سر برآرد مار
همی کشد بنفس خفته تا برآید خور
چو خور برآید و گرمی بمرد خفته رسد
سبک نگردد زآن خواب تا گه محشر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 69)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
تیره گشتن. تیره شدن. تاریک و سیاه و ظلمانی گردیدن:
و هرگه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو دوزخ شود باد غز.
خسروی سرخسی.
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
زدل ترس و اندیشه بیرون کنیم.
فردوسی.
به پیش اندر آیند مردان مرد
هوا تیره گردد ز گرد نبرد.
فردوسی.
، گرفته و تار شدن. ناصاف شدن و کدر گشتن: و گفت عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هر کدورت که بدو رسد صافی گردد. (تذکرهالاولیاء عطار).
از صفا گر، دم زنی با آینه
تیره گردد زود با ما آینه.
مولوی.
، ضایع و تباه گردیدن:
چو زینگونه بر من سرآمد جهان
همه تیره گردد امید مهان.
فردوسی.
- تیره گردیدن دل، تیره شدن دل. غمگین و خشمناک شدن دل:
دل شاه کز مهر دوری گرفت
اگر تیره گردد نباشد شگفت.
فردوسی.
بدو گفت کای پهلوان جهان
اگر تیره گردد دلت با روان.
فردوسی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ دَ)
تند و بران شدن لبه یا نوک چیزی مانند شمشیر و نیزه و غیره. (فرهنگ فارسی معین) ، خشمگین و قهرآلود گشتن. (ناظم الاطباء). کنایه از خشمگین و قهرآلود شدن باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ فارسی معین) :
سخن گوی و بشنو از ایشان سخن
کس ار تیز گردد تو تیزی مکن.
فردوسی.
وگر تیز گردد گشوده ست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
ترش گشتن. ترش شدن. حموضت پیدا کردن شیر و شراب و جز آنها
لغت نامه دهخدا
(بَ فُ چَ / چِ دَ)
خفه شدن. و رجوع به خفه گردانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُطَ / طِ مَ)
نو شدن. تازه گشتن. نو گشتن. نو گردیدن. تجدید شدن، مجازاً بمعانی ذیل آید: بنوی پدیدآمدن. حادث شدن. اتفاق افتادن: رسول از بلخ رفت... پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را بازگرداند با اخباری که تازه می گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). همچنانکه از سبب ها حالها تازه گردد اندر تن مردم آنرا امراض گویند، از امراض نیز حالها تازه گردد، آنرا اعراض گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مجازاً، خوش و خرم شدن. تابناک شدن:
ورا چون تن خویش داری بمهر
بفرمان او تازه گرددت چهر.
فردوسی.
- تازه گردیدن دین، کیش و مانند آن، استوار شدن آن. استحکام وی:
کزین بگذری پنج راهست پیش
کز آن تازه گردد ترا دین و کیش.
فردوسی.
فرستم چو فرمایدم پیش اوی
وز آن تازه گردد دل و کیش اوی.
فردوسی.
- تازه گردیدن روان (جان) ، فرح و سرور یافتن روح و جان. شادشدن آن:
پر از گاو و نخجیر و آب روان
ز دیدن همی تازه گردد روان.
فردوسی.
ز بس رنگ و بوی و ز آب روان
تو گفتی کز او تازه گردد روان.
فردوسی.
بگرد اندرش آب و رود روان
که از دیدنش تازه گردد روان.
فردوسی.
خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان
همی بدیدن روی تو تازه گردد جان.
فرخی.
بسبزی کجا تازه گردد دلم
که سبزی بخواهد دمید از گلم ؟
(بوستان).
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست
تا کجا بودی که جانم تازه میگردد ببوی.
سعدی.
رجوع به تازه و ترکیبات آن، مخصوصاً تازه گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تباه گشتن. ضایع و فاسد شدن. خراب گردیدن:
علما راست رتبتی در جاه
که نگردد بروزگار تباه.
اوحدی.
، هلاک گردیدن:
همی گفت با دل که بر دست شاه
گر ایدون که سودابه گردد تباه...
فردوسی.
زمانه برانگیختش با سپاه
که ایدر بدست تو گردد تباه.
فردوسی.
که من بنده بر دست ایشان تباه
نگردم نه از بیم فریادخواه.
فردوسی.
، تیره و تار گردیدن:
چو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد تباه.
فردوسی.
- تباه گردیدن دل، غمگین و پریشان و افسرده دل گردیدن:
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد همی دل تباه.
فردوسی.
رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
لطیف و تازه شدن:
نرم وتر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بی طعم که در کام حمار آید.
ناصرخسرو.
، مرطوب و نمدار شدن. و رجوع به تر و تر گشتن و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خبه گردیدن
تصویر خبه گردیدن
خفه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نو شدنتازه گشتن نو گشتن نو گردیدن، بنوی پدیدآمدن حادث شدن اتفاق افتادن، خوش شدن خرم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبب گردیدن
تصویر سبب گردیدن
علت وجود چیزی شدن باعث شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباه گردیدن
تصویر تباه گردیدن
تباه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب گردیدن
تصویر آب گردیدن
آب شدن بصورت آب در آمدن مایع شدن، یا از شرم (خجالت) آب گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تر گردیدن
تصویر تر گردیدن
نظیف و تازه شدن
فرهنگ لغت هوشیار